بس کن نمی خواهم بگویی دوستت دارم

 

دیگر برای گفتن این جمله دیر است

 

دیگر صدای ساکت من تا قیامت

 

از گفتن « ای کاش برگردی » به سیر است

 

دیگر نمی خواهم بدانم زنده هستی

 

آخر تو را در خاطر خود خاک کردم

 

آخر صدای سرد و تلخ خنده ات را

 

از صفحه ی گریان ذهنم پاک کردم

 

دیگر از آن تصویر جادویی چشمت

 

حتی نگاه ساده ای در خاطرم نیست

 

دیگر من عاشق که می مردم برایت

 

حتی هوای با تو بودن در سرم نیست

 

حتی نمی خواهم بپرسم بی مروت

 

آیا سزای عشق بی رنگم همین بود ؟

 

اینجا دگر بن بست شهر خاطرات است

 

اما چرا پایان عشقم این چنین بود ؟