خدایا ...

هميشه در خلوت شبهاي تار ، با او راز و نياز مي كنم. هميشه دلم از شور عشقش مي سوزد ، مي تپد و مي لرزد. ... هميشه به سوي او مي روم و هدف حياتم ، اوست.
اما ، اما هيچ گاه رو در رو و بي پرده در مقابل او ننشسته ام. گويي مي ترسم از شدت نورش كور شوم. هراس دارم از جلال كبريائي اش محو گردم . شرم دارم كه در مقابلش بنشينم و در دلم و جانم چيز ديگري جز او وجود داشته باشد.
او را خيلي دوست دارم . او خداي من است ، محرم راز و نياز من است. همدم شبهاي تار من است. تنها كسي است كه هرگز مرا ترك نكرده است و من ...
سراپاي وجودم سرشار از عشق و محبت به اوست ، اما از او مي ترسم. از حضورش شرم دارم. دائما از او مي گريزم، او را مي خوانم. از پشت پرده با او راز و نياز مي كنم.با او مكاتبه مي كنم... براي لقايش اشك مي ر يزم. اما همين كه او به ملاقات من مي آيد ، من مي گريزم ، مخفي مي شوم ، در سكوتي مرگ زا فرو مي روم ،جرات ملاقاتش را ندارم،صفاي حضورش را در خود نمي يابم. او هميشه آماده است مرا در هر كجا و در هر شرايطي ملاقات كند ،اما اين منم كه خود را شايسته ملاقاتش نمي بينم. از ترس و كوچكي خود شرم مي كنم ،از او مي گريزم .
اما ، اما هيچ گاه رو در رو و بي پرده در مقابل او ننشسته ام. گويي مي ترسم از شدت نورش كور شوم. هراس دارم از جلال كبريائي اش محو گردم . شرم دارم كه در مقابلش بنشينم و در دلم و جانم چيز ديگري جز او وجود داشته باشد.
فریادهای حزن انگیز روزگار که گاهی با سکوت در می آمیزد ...
کسی نیست که صدایم را بشنود و مرهمی بر دل مجروحم نهد ؟
آیا کسی پیدا می شود که صدای خسته ام را که از گوری بی صدا بر می آید ؛ دريابد ؟
نه ... كسي نيست ... سالهاست كه من اينگونه درد مي كشم ... درد ناشنوايي قلب اين مردم را ...
غمي بس سترگ درونم را مي فشارد و بر سينه ام سنگيني مي كند .
حال آنكه در اين قبر تنهايي ، بي كس مانده ام ... شگفتا ... آري شگفتا ... روزگاري را كه چون گوهري پذيرايم بودند ... اما حال ... حال كه نيازمند ياريشان هستم رهايم مي كنند ...
آيا اين انصاف است ؟
اي روزگار ... شيوه اي بس ماهرانه در كف داشتي و من نشناختمت ... آري ... ندانستم كه چگونه به بازي ام گرفته بودي تا آنگونه كه مي خواهي سخنت را به كرسي وجود بنشاني ...
حال می خواهم از تنهایی هایم ... از عمرم که همچون نسیمی در عبور است ... از لحظاتم ... شادی ها و غم هایم برایت بگویم ... آیا گوش شنیدن داری ... گر چه گوشت از شنیده ها پر است ؛ اما اميد دارم كه به من گوش فرا داده و قدري درونم را التيام بخشي ...
آري ... نا گفته هايم اين چنين بي امان غرق سكوت است ... گوش دلت را مي خواهم ...
ديدي ... تو هم گوش شنيدن نداري ... تنها ياريت سكوت جان فرسايت است كه وقتي جانت را به لبت رساندند آرام فشار ضربان هاي دستانت را بر گلويم بيشتر مي كني ... فرياد سكوتت سهمگين تر از باورهاي دختركي است كه چيزي از تو نمي دانست ...
مي خواستي به من بفهماني كه زور بازويت بيشتر از من است ... من خود كه اقرار كرده بودم !
دنياي مــــــا
دنیای ما دنیای بده بستان است ...
دنیای از این دست بده با آن دست بگیر...
دنیای عمل و عکس العمل ...
دنیای کنش و واکنش !!!
بسوزانی . سوزانده خواهی شد ... نه حتی حالا ... به زودی ....منتظرباش !
آزار دهی . آزرده خواهی شد..نه حتی به زودی ... اما چشم به راهش باش !
دنیای ما دنیای سرشکستگی ها و دل شکستگی هاست !
دنیای ضرب و جرح!
جراحت چشم و دست...قلب وروح !!!
.... اما مجروح روح را توان داد و بیداد نیست !!
توان اعتراض نیست !!
تنها باید صبور باشد و پرطاقت !!
... تا بزرگ شود ...
تا جراحتش کوچک ...
اما نه محو !!
حتی جراحت های کوچک تا آخرین لحظه ی زندگیت همراهت خواهند بود !
جای زخم های کوچک اما دوست داشتنی !
جای زخم های کوچک که عاشقشان هستی !
... چون جای خنجری بوده اند از طرف دوست !
دنیای ما دنیای همین دوست داشتن ها و زخمی شدن هاست !!
تنها تو در كنار من بمان خـــــدا

ديشب براي خودم چه عاشقانه گريستم 
دلتنگ مثل هميشه در سكوت خانه گريستم 
تنديس بغض دلم شكست 
ذره ذره شدم خدا از بس كه مبهم و بي نشان در كرانه گريستم 
در چارچوب دل زخميم به ياد تو آهسته آهسته بي بهانه گريستم 
آري زبان دلم بريده شد از غم بي وفايي ها 
وقتي در سكوت خانه دلم شكست آه ... اي خدا تنها تو در كنارم بودي
وقتي كه من باخته باشم ، وقتي كه از ياد رفته باشم 
وقتي كه سوخته باشم ... 
باشد يا نباشد تفاوتي نخواهد كرد 
اينجا آفتاب مي تابد ... اما هوا سرد است 
رهگذري بيكار با نوك خنجرش 
نامش را بر ديواره ي متروكه ي قلبم حك كرده است ... 
نمي داني كه جاي هر حرفش چقدر درد دارد آه ... اي خدا آه 
آه خـــــــــــدايا تنها تو در كنارم بمان ... تنها تو ... 
تو كه نيستي ...
♥ تو كه نيستي غم غربت با منه ♥ ♥ هميشه يه دنيا حسرت با منه ♥
♥تو كه نيستي روزا با شب يكي اند ♥ ♥ هر دوشون تاريكن و تاريك اند ♥
♥ با تو ماهو همه جا مي بينم ♥ ♥ حتي خورشيدو شبا مي بينم ♥
♥ بي تو اين دنيا كه تو چنگ منه ♥ ♥ ديگه چنگي به دلم نمي زنه ♥
♥ مي دونستي پيش تو گيره دلم ♥ ♥ مي دونستي بري ميميره دلم ♥
♥ اي دل صاحب مرده باز تو رو خواب برده ♥ ♥ پاشو از خواب و ببين دنياتو آب برده ♥
♥ دارم از اين همه گريه آب مي شم ♥ ♥ رو سر دنيا دارم خراب مي شم ♥
♥ خيلي مايوسه دلم يه كاري كن ♥ ♥ داره مي پوسه دلم يه كاري كن ♥
♥ غم و غصه شده حق دل من ♥ ♥ به همينا مستحقه دل من ♥
♥ دلي كه بي تو بتونه دل باشه ♥ ♥ به خدا بهتره زير گل باشه ♥
♥ دارم از درد غريبي آب مي شم ♥ ♥ رو سر خودم دارم خراب مي شم ♥
سلام خدمت دوستان عزیز 
ببخشید یه مدتی نبودم فرصت نداشتم بیام سر بزنم واقعا شرمندتونم
من بی معرفت نیستم و این غیبت عمدی نبود حالا بی خیال این حرفا
دلم واسه تک تکتون تنگ شده بود
آخی بمیرم جدایی چقد بده ها ، واقعا ، آدم دچار مشکلات روحی روانی میشه
از اینکه بیادم بودین و بابت کامنت های زیباتون خیلی خیلی ممنونم
راستی جیگولای من
فردا یه روز خاصه
روز پا گذاشتن من تو این دنیای بی وفاست ............؟؟!!!
بی مقدمه بگم : تــــــــــــــــــــــولدم مبـــــــــــــــــــــــــــارک
امسال پیشاپیش یه تبریک خیلی قشنگ از یکی از دوستای نازنینم گرفتم
خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم دوستام هم به فکرم هستند 
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است ...
تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است...
دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري کرد !
درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند .
دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم.
دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم .
در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهاي مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند . . .
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .
همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند ...
تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ دوريش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود . . .
به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت بر من مي پيچد و پروازم مي دهد .
به او که لبهايش از اندوه من مي لرزند .
به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من مي نوشاند ...
به او که چشمهايش در عمق سياهي مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد.
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روي دنيا بازشان نکنم .
به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد
به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را از من رقم زده است. سراسر زندگيم را اندوهي پر کرده است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر آنها را با خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .
اگر چه منو به تنهایی خو دادی ، اما من هنوز نام تو رو می خونم ، برای ابرها وقتی نمی بارن از تو می گم تا ببارن ، تا بغضشون بشکنه . اینجایی در یاد من ، کنار من ، وقتی حوصلم سر میره ، شکسته ام اما تو رو در خاطر نمی شکنم .... دیگه بسه تو قفسی که این دنیا واسمون ساخته زندگی کردن ... دیگه بسه غصه خوردن ... دیگه بسه چشم براه بودن برای تو ... تو رفتی و منم رفتنیم با این تفاوت که تو به سوی آینده ات رفتی ... ولی من هنوز تو گذشته جا موندم ... دیگه پاهام یاری رفتن بهم نمیدن ... دیگه بالهایی که با آرزوهای محالمون واسم مهیا کرده بودی گشوده نمیشند ... می خوام برم از این دیار ... تو می گی کجا برم ؟ هر جا که برم خیالت ولم نمی کنه ... نیستی که ببینی دیگه همه زندگیم شده رویای شیرین تو ... آخه با انصاف به منم حق بده ... منم دلم می خواست همیشه با تو باشم ... ولی به چشم خودت دیدی که نشد ... ! به سوی تو قدم بر می دارم شمرده شمرده ...نمی دونم مقصد کجاست ؟ ولی بی هدف در کوچه پس کوچه های زندگی قدم بر می دارم ... و من دیگه هیچی نمی دونم ... و یا اینکه نمی تونم شکست رو باور کنم ... شاید روزی برام بهار باشه ولی اون روز هم خیلی دوره حتی خیلی دورتر از تصوراتم ... دیگه کاسه صبرم لبریزتر از همیشه شده ... دیگه نیستی که واسم کاسه بزرگتری بیاری و بهم امید بدی که تحمل کن ... میدونم برای همه عشق اولش زیباست و هر چی بیشتر می گذره بیشتر در این دریای پر تلاطم فرو می رند ... و چه زیباست که تو شناگر قابلی باشی و از پس موجها بر بیایی ... ولی من خیلی کوچیکم حتی کوچکتر از یک مورچه که تو بهش ترحم می کنی زیر پات له نشه ... ولی من نا خواسته یا خواسته له شدم ...! بگذریم که آیا زیر پای تو له شدم ؟ یا زیر پای سرنوشت ؟ به هر حال بذار بگم که زیر پای سرنوشت ! تا همه نگن تو عشقو واسه زیباییهاش می خواستی و حالا که به آرزوهات نرسیدی می خوای معشوقت رو محکوم کنی ... ! من تو رو با همه وجودم می خواستم ... الانشم این دردها رو به جونم می خرم و میکشم ... آره سخته برام بی تو بودن و بی تو موندن ... ولی این درد تنهایی و بی تو بودن رو با یاد اون روزای بهاریمون تحمل می کنم ...

هنوزم منتظرتم بعد یه عمر جدایی
هنوزم دوستت دارم با همه بی وفایی
هنوزم کنج دلم یه جوری خونه داری
می دونی چشم به راهتم آخه بگو کجایی
آخه بگـــــــــــــــــــو کجــــــــــــــــــــا یی ؟

سلام گمشده من !
باز برای تو می نویسم ...
برای تو که می توانی به دنیای من قدم بگذاری . دنیای من پر شده از آرزوی با تو بودن حتی برای لحظه ای . من مانده ام و حسرت رسیدن به تو . دلم می خواهد مرز جدایی بشکند و تو به سرزمین آرزوهای من بیایی . رویای شبانه ام پر شده از خواب و خیال رسیدن به تو و من می خواهم فردا با سپیده ی نگاه تو از خواب برخیزم ولی انگار تو دوردست ترین سپیده برای رسیدن به سرزمین سرد و تنهایی دل منی . من آبی تر از همیشه زمزمه های آسمان قلبم را برای تو می خوانم دلم می خواهد بشنوی . گاهی فکر می کنم اگر رفتن اینقدر سهل است پس چرا من جا مانده ام و اگر سخت است تو چرا ساده کوچ کردی و رفتی ؟ کاش می دانستم کجای این سرزمینی و چه می کنی کاش می دیدمت و بهت میگفتم برگرد عشق تو سخت پیشمان است خیلی پشیمان و هیچ چاره ای ندارد . هر جا که فکر کنی دنبالت گشتم ولی نه آدرسی نه شماره ای هیچ نشانی از تو نداشتم چطوری می توانستم پیدایت کنم پیش امام رضا هم رفتم همان آدرسی که بهم داده بودی ولی اثری نیافتم . دیگر نا امید شدم بعد از آن همه انتظار خدا یک فرجی کرد ولی با یک لحظه غفلت و اشتباه من همه چیز بر باد رفت خیلی افسوس خوردم چه راحت از دست دادمش و دفتر خاطراتم با خط نازنین تو بهترین یادگاریست که از تو به جای مانده و مواقع دلتنگی آرامم می کند .
دلم به هوای دیدنت پر می کشد و ترک برداشته و انگار التیام نمی پذیرد . همیشه در خلوت خیالم به این می اندیشم که روزی تو برگردی و بگویی : همه دوران سخت و طاقت فرسای دوری را خواب دیده ام و تا ابد در کنار تو بمانم .
نگاه کن ! امشب واضح تر از همیشه ، هیچ شمعی در خلوتم نمی سوزد این منم که می سوزم و سایه ام را هر بار تنهاتر روی دیوار به یادگار می گذارم . انگار درجا می زنم و تو دور می شوی و من دور می مانم از تو ... ! تاریخ آمدنت را به یاد دارم و اما تاریخ رفتنت را هزار بار خط زده ام تا فراموش کنم از تو دور مانده ام . امروز هم تو را نخواهم یافت ، اما باور کن بی صبرانه انتظار می کشم تا برگردی همیشه به یادت هستم و همیشه در آرزوی تو .............
دلم می خواهد وقتی میبینمت مثل همیشه بخندی و دنیا رو به شوخی بگیری
دلم برایت تنگ شده است و دلم می خواهد باز به دنیای تو برگردم
حالا بگو کی برمی گردی ؟ بگو که آیا منتظرت بمانم ؟؟؟
خـــــــــــــــدایا کمکم کن حتی برای یک دفعه هم که شده ببینمش خواهش می کنم
عزیزم به خدا می سپارمت و به یادت هستم از حالا تا همیشه ...........................
پرنده این همون نامه ای هست که همیشه دنبالش بودی تا پیداش کنی و بخونیش
حالا من اینجا نوشتمش ، با اینکه می دونم تو از وجود این وبلاگ بی خبری .... !!!


ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
خود ندانم چه خطايي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جايي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مينگرم باز هم اوست
كه به چشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود
تا لبي بر لب من مي لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
مي كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم كه ز دل بر دارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه اي از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را
مادر اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگي نيست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبايي
بشكن اين آينه را اي مادر
حاصلم چيست ز خودآرايي
در ببنديد و بگوييد كه من
جز از او از همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
فاش گوييد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست بگوييد آن زن
دير گاهيست در اين منزل نيست
خودتو تا حالا معنی کردی ؟؟؟
تا حالا فکر کردی دوست داشتن یعنی چی ؟ یعنی اینکه یکی بهت بگه از رنگ لباست خوشش میاد و تو هم از اون به بعد همیشه همیشه همون رنگو بپوشی ! تا حالا دلتنگ کسی شدی ؟ بزرگترین دلتنگی اینه که بدونی اون کسی که دوستش داری هیچ وقت مال تو نمیشه . اینکه بدونی یه روزی از کسی که دوسش داری باید جدا شی حالا چه بخوای چه نخوای . تا حالا فکر کردی خوشبختی یعنی چی ؟ خوشبختی یعنی اینکه یکی یه گوشه دنیا باشه که دوست داشته باشه ، یکی باشه که پناه خستگی هات باشه ، یکی باشه که نگاهش وجودتو گرم کنه تا حالا فکر کردی آرامش یعنی چی ؟ آرامش یعنی اینکه همیشه ته دلت مطمئن باشی که توی سینه ء کسی که دوسش داری یه خونه گرم داری ؛ این یعنی معلومه اونی که دوسش داری دوستت داره همیشه مثل خورشید نورش برای تو هست ؛ شاید گاهی این خورشید نورش کم رنگ بشه ؛ بره پشت ابر ولی برای مهربانی تو که به وسعت دریاست ؛ خورشید وجود داره همیشه و همیشه !!!
هیـــــــــــــــــــس !
هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس !
گوش کن !
آسمون داره صدات می زنه ..
صدای پروانه هارو می شنوی ؟
از آینه ها بدم میاد ..
داره می باره ..
حقیقت وجودم و نشون می دن !
پروانه ها ساکت شدن ..
داری گریه می کنی ؟
سلام برسون ..
دلش گرفته ....
پروانه ها خیس شدن !
داری می ری ؟
ماهی ها غرق شدن ..
کی آینه رو شکست ؟
خسته ام ..
مهم نیست چرا ..
فقط می خوام بخوابم ....
هیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس !
درد جدایی
چشم های من خسته است
گاهی اشک ،
گاهی انتظار ،
گاهی دیدن خیانت و ندید گرفتن آن
این سهم چشم های من است
به هنگام جدایی هر کس اندیشه ای دارد
جدایی دست بی رحمی ست در تاراج دلتنگی
یکی شاد است از راهی شدن تا شهر رویاها
یکی همچون شقایق غرق در امواج دلتنگی
یکی هنگام رفتن هیچ نشناسد سر از پایش
یکی دیگر دلش خون است و در دل خنجری دارد
یکی مشتاق رفتن بهر دیدار عزیزانش
یکی از شوق می خندد یکی پیوسته می بارد
یکی خرسند از دل کندن است و تشنه ی رفتن
یکی حیران و سر گردان خیال دیگری دارد
یکی با چهره ی آرام می گوید خداحافظ
یکی دیگر سکوتش ارزش والاتری دارد
یکی وقت جدایی طاقتش کم می شود اما
یکی بر شانه های خسته اش کوه غمی دارد
خداوندا جدایی را ز راه بندگان بردار
تو می دانی جدا گشتن چه درد مبهمی دارد

یه اتاقی باشه گرمه گرم..روشنه روشن..
تو باشی منم باشم..
کف اتاق سنگ باشه سنگ سفید..
تو منو بغلم کنی که نترسم..که سردم نشه..که نلرزم..
اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار..پاهاتم دراز کردی..
منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم..
با پاهات محکم منو گرفتی ..دو تا دستتم دورم حلقه کردی..
بهت می گم چشماتو می بندی؟
میگی اره بعد چشماتو می بندی ...
بهت می گم برام قصه می گی ؟ تو گوشم؟
می گی اره بعد شروع می کنی اروم اروم تو گوشم قصه گفتن..
یه عالمه قصه طولانی و بلند که هیچ وقت تموم نمی شن..
می دونی؟
می خوام رگ بزنم..رگ خودمو..مچ دست چپمو..یه حرکت سریع..
یه ضربه عمیق..بلدی که؟
ولی تو که نمی دونی می خوام رگمو بزنم ..تو چشماتو بستی ..نمیدونی
من تیغ رو از جیبم در میارم..نمی بینی که سریع می برم..نمی بینی
خون فواره می زنه..رو سنگای سفید..نمی بینی که دستم می سوزه
و لبم رو گاز می گیرم که نگم اااخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی..
تو داری قصه می گی..
من شلوارک پامه..دستمو می ذارم رو زانوم..خون میاد از دستم میریزه
رو زانوم و از زانوم میریزه رو سنگا..قشنگه مسیر حرکتش..
حیف که چشمات بسته است و نمی تونی ببینی..
تو بغلم کردی..می بینی که سرد شدم..محکم تر بغلم میکنی که گرم بشم..
می بینی نا منظم نفس می کشم..تو دلت میگی آخی دوباره نفسش گرفت.
می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سرد تر میشم..
می بینی دیگه نفس نمی کشم..
چشماتو باز میکنی می بینی من مردم..
می دونی ؟ من می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن ..از تنهایی مردن..
از خون دیدن..وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم..
مردن خوب بود ارومه اروم...
گریه نکن دیگه..من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم
خوشگل شدیاااا
بعدش تو همون جوری وسط گریه هات بخندی..
گریه نکن دیگه خب؟ دلم می شکنه..
دل روح نازکه.. نشکونش خب؟؟
شقایق ...
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم
اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی
نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری
به جان دلبرش افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش
اگر یک شاخه گل آرد
ازآن نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و
بسوزانند
شود مرهم
برای دلبرش آندم
شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را
بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده
و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه
به روی من
بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و
به ره افتاد
و او می رفت و من در دست او بودم
و او هرلحظه سر را
رو به بالاها
تشکر از خدا می کرد
خـــــــــــــــــدا ...
نمی خواهم خدایم بی کران باشد ، نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان ، نمی خواهم که باشد این چنین آخر ، خدا را لمس باید کرد .
نگو کفر است خدا را می توان در باوری جا داد ، که در احساس و ایمان غوطه ور باشد
خدا را می توان بوئید و این احساس شیرینی است
نگو کفر است که کفر این است ، که ما از بیکران مهربانیها برای خود خدایی لامکان و بی نشان سازیم
خدا را در زمین و آسمان جستن ، ندارد سودی ای آدم ، تو باید عاشقش باشی و باید گوش بسپاری
به بانگ هستی و عالم ، که در هر خانه ای آخر خدایی هست .
بن بست
بس کن نمی خواهم بگویی دوستت دارم
دیگر برای گفتن این جمله دیر است
دیگر صدای ساکت من تا قیامت
از گفتن « ای کاش برگردی » به سیر است
دیگر نمی خواهم بدانم زنده هستی
آخر تو را در خاطر خود خاک کردم
آخر صدای سرد و تلخ خنده ات را
از صفحه ی گریان ذهنم پاک کردم
دیگر از آن تصویر جادویی چشمت
حتی نگاه ساده ای در خاطرم نیست
دیگر من عاشق که می مردم برایت
حتی هوای با تو بودن در سرم نیست
حتی نمی خواهم بپرسم بی مروت
آیا سزای عشق بی رنگم همین بود ؟
اینجا دگر بن بست شهر خاطرات است
اما چرا پایان عشقم این چنین بود ؟
می دونی یاری ندارم
چی بگم که غیر غصه
دیگه دلداری ندارم
دیگه دلداری ندارم
هیچکسی پا نمیزاره به سراچه خیالم هیچکسی نداد جواب این سوال بی جوابم...!
این سوال بی جوابم...! این سوال بی جوابم...!
هر کی اومد دو سه روزی . از دلم بازیچه ای ساخت دل من مثل عروسک ساده بود دل به دلش باخت... ساده بود دل به دلش باخت...
گله و گلایه ای نیست. گله و گلایه ای نیست. بی وفایی رسم عشقه .
بی وفایی رسم عشقه .
عاشقا تنها میمونن...
تنهایی مرامه عشقه..! تنهایی مرامه عشقه..!
چی بگم که خیلی تنهام
می دونی یاری ندارم
چی بگم که غیر غصه
دیگه دلداری ندارم...!دیگه دلداری ندارم..!
هیچکسی پا نمیزاره به سراچه خیالم هیچکسی نداد جواب این سوال بی جوابم...!
این سوال بی جوابم ...! این سوال بی جوابم ...!











گمانم اين بود که اگر به دستانت تکيه کنم پشتم به کوه است
چه تصور ابلهانه اي ، باورم نميشد که روزي با دست تو بشکنم
ميگفتي توي اين دنيا هر چيز محالي ممکن است...باورم نميشد
اما ديگر برايم باور شد
که بهترين ادمها ميتوانند بدترين شوند
و تو که روزي بهترين بودي...ناگهان بدترين شدي...
چه چيز را ميخواهي به رخم بکشي؟
سادگيم را ؟
اما بدان...سادگيم را ساده نگير
باورت کردم...به خيال خامم که تو هم باورم کردي...
با تو دنيايي نقره اي ساختم
با تو نفس کشيدم...
به تو اميد بستم...
چه راحت شکستي و رفتي...
چه بي خيال اتش زدي...اين دل بي درمان را...
چه دير شناختمت ، افسوس ميخورم که چرا اينقدر بدبخت وساده بودم...
تو زلاليم را نديدي ، به بازيم گرفتي حداقل براي بار اخر منو به بدترين شکل بازي دادي..
مرا ، احساسم را به بازي گرفتي...
من بازيچه نيستم...عروسک هم نيستم ، تو به من دروغ گفتي...
دروغي بزرگ که منو دوست داشتي ...
اما...
مي بخشمت
ای آرزوی بر باد رفته ، ای عشق شکسته گوش کن با تو سخن می گویم آری با تو
شاید دیگر بار آخری است که با تو حرف می زنم و این عاطفه باید بمیرد این عشق باید کور شود این محبت باید بشکند اما نمی دانم چگونه این کار را بکنم چگونه باید از تو جدا گردم هر قدر که فکر می کنم کمتر می توانم متمرکز شوم آیا می شود ؟؟؟ دیگر خسته شده ام از این عشق ، عاطفه ، محبت دیگر می خواهم وفا را دور بیاندازم و از فراق بگویم از تنهایی و دوری دیگر به تو احتیاج ندارم دیگر نمی خواهم از تو حرف بزنم . این آخرین بار است من باید با تو بگریم ، با تو بخندم و با تو حرف بزنم دیگر می خواهم تنها باشم تنهای تنها ، می خواهم فراموشت کنم . می خواهم عشقهایمان ، وفایمان ، مهربانیمان ، احساسمان و عاطفه و علاقه و محبتمان را لگدکوب کنم . دیگر خسته شده ام نه از حرف زدنت ، نه از محبتت ، نه از عشقت ، نه از خودم از این عشقی که با تو داشتم . می خواهم عشق را بشکنم و شکسته هایش را بر آب ریزم تا دیگر دستم به آن نرسد . می خواهم محبتم را له کنم و له شده اش را در پارچه ای بپیچم و به پشت کوه پرتاب کنم دیگر نمی خواهم بدانم که می توانم یا نمی توانم فقط می خواهم با تو نباشم . تو را دوست داشتم و تو مرا دوست داشتی اما اکنون دیگر نمی خواهمت . دلم می خواهد آنقدر فریاد بزنم که صدای فریادم قلب خدا را بلرزاند ! فریادهایی که یک عمر بر قلبم سنگینی می کند ، فریاد از سکوت دیگران ، فریاد از نامردی زمانه ، فریاد از بی انصافی آدمها ، می خواهم فریاد بزنم شاید اینبار کسی به داد من برسد و اگر کسی پیدا شد با او خواهم رفت و تو را ، عشق تو را ، محبت تو را و صفای تو را و احساس تو را فراموش خواهم کرد . اسمت را از یاد خواهم برد . دلم می خواهد از این شهر غم زده بروم از این شهر فراموش شده بروم و دیگر نمی خواهم بدانم در کدام شهر تو را دیدم ، با تو نشستم ، با تو ایستادم و با تو حرف زدم و تو مرا لیلی خواندی و خودت را مجنون ، مرا شیرین و خودت را فرهاد ، مرا منیژه و خودت را بیژن نامیدی . دیگر نمی خواهم مرا صدا کنی که بیا دلم برات تنگ شده نمی خواهم صدایت دوباره در گوشم زنگ بزند . دیگر نمی خواهم منتظر صدای کفشهایت ، صدای قدمهایت صبحها و شبها بمانم دیگر نمی خواهم با یک سلامت صد کلمه ادا کنم . دیگر نمی خواهم برایت بخندم از این عشقهای آتشین از محبتهای خانمان سوز از این علاقه و عاطفه وحشتناک خسته شده ام . برو دیگر نمی خواهم صدایت را حتی یکبار بشنوم دیگر نمی خواهم در چشمانت نگاه کنم حقیقت را ببینم می دونم ناراحتی اما خوشحال باش دیگر من آزادم من پرنده ی سبکبالی خواهم شد اگر اینجا به سراغ من بیایی دیگر مرا نخواهی دید چون من فریاد شده ام من یک آرزو شده ام من دیگر یک احساس خسته ام . من و تو یک چینی شکسته ایم که هیچگونه بندزده نخواهیم شد با یک چینی نیم شکسته چکار داری ؟ برو من احساسی شکسته و نابود شده ام من دیگر هیچ وقت بر نمی گردم . آیا تو یک پرنده بال شکسته بدون احساس را گم نکرده ای ؟ آری من آنم . اما اگر گم کرده ای هیچ اهمیتی ندارد چون دیگر به تو احتیاج ندارم به محبت تو احتیاج ندارم دیگر نمی خواهم بیایی و بگی غصه مخور بال شکسته ات را مداوا می کنم . تو یک احساس شکسته ای تو معنای غروری تو را فراموش خواهم کرد تو هم نیز مرا فراموش کن لیلی ات را ، شیرینت را ، منیژه ات را . ای مجنون ، ای فرهاد ، ای بیژن همه ی شما را فراموش کردم و خواهم کرد . با این پرنده ی بال شکسته چکار داری من می خواهم همراه پرندگان مهاجر بروم به شهر خودم به شهر آرزوهای زیبایم به شهری که آغاز زیبایی بود می خواهم پایان زندگی ام باشد . این شهر غمگین ، این شهر تاریک و این شهر مرده را نمی خواهم می خواهم به آغاز باز گردم به دنبالم نیا ، به دنبالم نگرد دیگر تو را به ابدیت سپردم . شاید روزی یکدیگر را دیدیم اما به من سلام مکن چون حرفی ندارم که بزنم از من نپرس چون هیچ جوابی ندارم پس سکوت کن و بگذار از کنار عشق بر باد رفته ات ، احساس مرده ات از کنار وفای شکسته ات آهسته بگذرم دیگر اسمت را نمی دانم پس اسمت را نگو دیگر نمی شناسمت پس خودت را معرفی نکن فقط بگذار و بگذر ...
" دیگر خسته شده ام می خواهم بروم خسته ام
از عشقم ، علاقه ام ، محبتم ، خسته ام خسته "
خدایا : تنهایم مگذار ... که تنهاترینم !
چگونه باور کنم لحظه های بی تو بودن را ، شب و روز دیده ی حسرت بارم بر سنگفرش خیابان می لغزد لحظات دردناک جدایی چون نیشتری بر جان خسته ام فرو می رود چشمانم هر سایه ای را به امید دیدن قامت استواری می بلعد آخر می دانی تو برایم چه مفهومی داری ؟ داستان شیدایی پروانه به گرد شمع را شنیده ای ؟ من آن پروانه پر و بال سوخته بودم که هر دم بر گرد شمع وجودت می گشتم تا پر و بال خویش را بسوزانم و از حرارتت نیرو بگیرم . ای دیدگان حسرت زده به چه می نگرید به راهی که او باز نخواهد گشت ؟ ای افکار پریشان و عصیان زده به چه می اندیشی ؟ به روزهای خوش گذشته یا به غروب قلب بیمارم ؟ ای خوب من ، ای مهربانم آیا شود روزی که تو مسیح وار بر من رخ نمایی و من با عطر نفس های تو زندگی دوباره ای را آغازگر شوم ؟ در اینجا خبر سکوت مرگ چیزی نیست خانه در انزوای سرد خود تو را فریاد می زند نمی دانی چه دلتنگم من در این کویر محنت زده نشان از تو می جویم . بی تو خورشید بر من نمی تابد ، بی تو زندگی سرد است ، بی تو بهاران خزانی بیش نیست ، بی تو گلها نخواهند رویید ، بی تو حتی خورشید هم بر مجمر سینه آسمان نخواهد درخشید ، بی تو پرندگان نیز نخواهند خواند بیا که دستان غم و یخ زده ام نیازمند توست تویی که قلبی به پاکی زلال چشم ساران داری تویی که روح خدایی در تو دمیده است ! اینک بر من طلوع کن ، طلوع کن تا بار دیگر از حرارتت زندگی را از سر گیرم که بی تو من مرده ای بیش نیستم ، بر من طلوع کن تا حیات جاوید یابم و در لحظه لحظه ی عشق تو اشباع شوم !!!
دلـــم گرفتـــه ...
توی این شبهای تار و بخار پشت شیشه
اسمتو نوشتم اما می دونم بی تو نمیشه
میدونم که با تو بودن یه هوای دیگه داره
این دل عاشق و تنها طاقت دوری نداره
همه ی شعرامو خوندم که تو برگردی دوباره
آخه این دلم به جز تو هیچ کسی رو دوست نداره
دلم گرفته ...
خدایا امشب عشقم نیست دلم خیلی گرفته
از اونوقت که گفت می خوام برم بغض سنگینی گلومو گرفت
هر چند که ما زیاد همدیگه رو نمی بینیم
ولی همین که می دونم به یادمه خیالم راحته
انگار هیچ کس اینجا نیست نمی دونم چیکار کنم جاش خالیه
اشکال نداره هر جا که هست امیدوارم خوش و سلامت باشه
خیلی دلم برات تنگ شده کاش الان پیشم بودی عزیزم
الان که می دونم چند روز بیشتر اینجا نیستی دارم می میرم
وای به حال اون وقتی که زبونم لال برای همیشه ترکم کنی
نه ... نه ... خدا نکنه چون اون روز ، روز مرگ منه
خدایا چی می شد الان اون پیشم بود
چی می شد هر جا که اون بود منم بودم
خدایا این کار که برای تو سخت نیست
اگه اون مال من بود نمی ذاشتم حتی یه لحظه هم از من دور بشه
چه فایده کار من فقط حسرت خوردنه
اشکالی نداره ، به همین حسرتشم راضیم
خدایا اونو هیچ وقت ازم نگیر چون به امید اون زنده ام
بذار اون برای همیشه مال من بشه
مال خوده خودم .........
خیلی دوستت دارم آرامش زندگی من
آنگاه که غرور کسی را له می کنی ٬ آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی ٬ آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
می خواهم بدانم دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی ؟
دوستت دارم تا آخرین نفسم دوستت دارم تا آخرین قطره خونم
دوستت دارم تا آخرین ثانیه های عمرم
فقط بدون دوستت دارم

واژه های درون قلبم را یک به یک مرور می کنم
عشق ، اشک ، انتظار ، بیقراری ، دیوانگی ، آرزوهای محال ، نگاه های عاشقانه و .........
اما باز هم یک واژه را کم دارم ، آن واژه تو هستی
آری من باز هم تو را کم دارم
دوستت دارم






